مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

بازی های خطرناک زنبور کوچولوی ما

بازی با سیم برق,کابینت,لباسشویی و.... این روزها زود از اسباب بازی هات دلزده میشی و می ری سراغ چیزهای خطرناک مثل سیم برق خیلی دوست داری باهاش بازی کنی. ..چندباری هم کابل رسیور رو از زیر فرش پیدا کردی و کشیدی...بابایی فکر کرده بود که باید کسی رو بیاره برای آپ کردنش و ...بعد متوجه شدیم کار شما بوده... چندباری هم حین بازی با کشوی کابینت دستای ناز و لطیفت,الهی قربونشون برم...موند لای کشو... لباسشویی هم خیلی دوس داری مخصوصا وقتی روشنه.... دلم نمی خواد از همه چی منعت کنم ولی وقتی کارای خطر ناک می کنی مجبورم زنبور کوچولو  ...
26 مرداد 1391

رمضانی که گذشت....

آخرین روزهای ماه رمضون تو این مدت همش بابایی تنها روزه بود آخه منو شما عزیز در دونه روزه ی کله گنجشکی بودیم... سال قبل هم همینطوری بود وقتی که شما هنوز تو دل مامانی بودی.اون موقع هم دوتایی روزه ی کله گنجشکی بودیم... امیدوارم سال آینده بتونم بابایی رو همراهی کنم...توی این روزهای ماه رمضون منو شما می رفتیم با هم سبزی و...هرچی که لازم بود می خریدیم تا برای بابایی غذای خوشمزه درست کنیم ولی بابایی بعد افطار ساده دیگه میلی به خوردن نداشت حق داره روزا خیلی طولانیه و روزه داری سخته... چندتا عکس از ماشین گل پسری:    وای خدا ,یه لحظه هم آروم و قرار نداری تو کالسکه البته تو کوچه و خیابون توجهت جلب آدم...
26 مرداد 1391

مهمونی

مهمونی های ماه رمضون اولین افطاری تو اولین ماه رمضون رو خونه ی مامان جونت تجربه کردی(مامان بابایی). اون یکی مامان جون شماله یعنی مامان مامانی اینه که نمی شد بریم پیششون....و بعد چند روز مهمونی ها شروع شد...و شما از اینکه وارد یه جمعی شدی که کمتر میدیدی شون منظورم جمع فامیل هاست اینه که کمی بی قراری می کردی خصوصا شب اول ولی شبای بعد بهتر شدی... حالا امشب هم همه افطاری خونه ی عمو جون هستیم.البته عمو و عمه هارو دیگه میشناسی مانی جونم..   ...
23 مرداد 1391

تولید اصوات.....

تولید صداهای معنادار ...آگاهانه یا...؟ چند وقتیه نفسمون تو سینه حبس میشه وقتی کلمه هایی شبیه ماما,نه,مام,اه. ...رو ازت میشنویم قشنگترین بهونه ی زندگی... نمی دونم این کلمات رو آگاهانه به کار می بری یا نه فقط صداهایی هستند که بواسطه ی تواناییت می تونی تولیدشون کنی؟!؟ ولی هرچی که هستند برای ما زیباترین کلمات هستند...و نفسمون رو تو سینه حبس می کنه... قربون خدا برم که ما هزاران سال هم که بگذره باز تو قدرتش و...می مونیم. فقط شکر زیاد برای خدا بخاطر گران بها ترین هدیه اش...مانی  ...
20 مرداد 1391

عکس درخواستی

اینم یه عکس جدید به درخواست یکی از خاله های مهربون: حالا دیدی خاله جون چقدر بزرگ شدم...البته این عکس دو روز پیشه من هر روز تغییر می کنم   ...
20 مرداد 1391

وارسی کابینت ها

لحظه های شیرین کودکی این روزها هر لحظه در حال تغییری,هر روز یه کار جدید یه حرکت نو انگار روزات اصلا شبیه هم نیست مثلا امروز کلا تو مود کابینت های آشپزخونه بودی,از اینکار خوشت اومده بود همش در حال بهم ریختن کابینتا بودی وای وای کارای خطرناک.... عکس  تو ادامه مطلب:      ...
18 مرداد 1391

و....مانی بزرگ می شود...

پسرم داره بزرگ میشه,برای خودش مردی شده کریرش دیگه کوچیک شده براش,البته هنوز تو خونه مورد استفاده هست.عکساش رو تو ادامه مطلب ببینید: و یه کار مهم دیگه: مانی دو روزه داره تمام سعیش رو می کنه دس دسی کنه...وقتی بهش می گم مانی جون دسدسی کن اونقدر هیجان زده می شه که کنترل دستاش رو از دست می ده و کف دستای کوچولوش به هم نمی خورن که صدا بده ولی با تبسمی زیبا و کلی شور و هیجان اینکارو میکنه.... منو بابایی هم از این همه انرژی مانی به وجد می یایم هر دفعه...    مانی تو کریرش: وقتی مانی حوصلش سر میره:       ...
17 مرداد 1391

تجربه های جدید

زرده ی تخم مرغ و ماست تو ماه هشت می تونی زرده ی تخم مرغ و ماست و آبمیوه رو هم تجربه کنی دیروز کمی ماست دادم بخوری ولی انگار خیلی خوشت نیومد.بابایی می گفت بچه ها عاشق ماستن ولی همش رو مالیدی دور لبت.قربونت برم که حوصله ی پیش بند رو هم نداری.تا میبندمش همش می کشی و می خوای بازش کنی.صبح امروز هم برات تخم مرغ آبپز کردم که نوش جان کنی سفیده هاشو کمی زرده خودم خوردم کمی هم از زرده ی تخم مرغ رو با شیر برا جناب عالی حاضر کردم.خیلی بد می خوردی انگار مزه های جدید رو دیگه نمی پسندیالبته اقتضای سنته که در مقابل تغییر مقاومت می کنی.حالا دیگه کاملا تغیی رو متوجه می شی داداشی...راستی قیافت خیلی دیدنی شده بود وقتی تخم مرغ می خوردی.کلی تعجب تو صورتت نشس...
12 مرداد 1391

ماهگرد تولد قشنگت

هفتمین ماهگرد همه ی زندگیمون پسر عزیزمون امروز هفت ماهش پر شد و وارد هشتمین ماه زندگیش شد مبارک  مبارک ,هفت ماهگیت مبارک واای خدا جون اصلا باورمون نمیشه که هفت ماه گذشت...انگار همین دیروز بود که تو دل مامانی بودی وما منتظر اومدنت...هنوز دندونای کوچولوت نزده بیرون عزیزم.ولی خیلی بی تابی...همه چیز رو به لثه می کشی.به هر چی که بتونی تکیه می کنی و از جا پا می شی و با تکیه می تونی چند قدمی هم راه بری. برات بهترین ها رو آرزومندیم مانی جون        ...
11 مرداد 1391